نام کتاب : لاله
نویسنده : صادق هدایت
بخشی از داستان:
از صبح زود ابرها ج ابجا ميشدند وباد موذي سردي ميوزيد. پائين درختها پر از برگ مرده بود برگهاي نيمه
جاني كه فاصله به فاصله در هوا چرخ ميزدند ب ه زمين ميافتاد ند. يك دسته كلاغ با همهمه وجنجال بسوي مقصد
نامعلومي ميرفت . خانه هاي دهاتي از دور مثل قوطي كبريت كه روي هم چيده باشند با پنجره هاي سياه وبدون
در دمدمي وموقتي بنظر ميآمدند .
خداداد با ريش وسبيل خاكستري، چالاك و زنده دل، گامهاي محكم برمي داشت
و نيروي تازه اي د ر رگ و پي پيرش حس مي كرد .
نگاه او ظاهرا روي جاده نمناك و دورنماي جلگه ممتد مي
شد. باد پوست تن او را نوازش مي كرد . درختها به نظر او مي رقصيدند . كلاغها برايش پيام شادي ميآوردند و
همه طبيعت به نظر او خرم وخوشرو مي آمد. بغچه قلمكاري زير ب غل داشت كه به خودش چسب انيده بود .
چشمهايش مي درخشيد و هر گامي كه برميداشت، ساق پاي ورزيده او از زير شلوار گشاد سياهش پيدا مي شد .
رخت او آبي آسماني و كلاهش نمدي زرد بود. خداداد مردي شصت ساله بود. استخوان بندي درشتي داشت. بلند
اندام بود وچشمهاي درخشان داشت .
تقريبا بيست سال بود كه اهالي دماوند او را نديده بودند، چون گوشه
نشيني اختيار كرده بود بالاي چشمه علا سر راه جاده مازندران خداداد براي خودش يك الونك از سنگ وگل
ساخته بود.
A.W.Surveys - Get Paid to Review Websites!
***
A.W.Surveys - Get Paid to Review Websites!
:: موضوعات مرتبط:
کتاب ,
,
:: بازدید از این مطلب : 304
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8